به گزارش فراتیتر، فیودور میخاییلوویچ داستایوفسکی ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ در مسکو به دنیا آمد. پدرش پزشکی اوکراینی بود که به مسکو مهاجرت کرده بود. در پانزده سالگی مادرش و در هجده سالگی پدرش را از دست داد. در ژانویه ۱۸۳۸ وارد دانشکده مهندسی نظامی در سنت پترزبورگ و در ۱۸۴۳ با درجه افسری فارغالتحصیل شد و شغلی در اداره مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. تا تابستان ۱۸۴۴ سهم ارث پدریاش به خاطر ولخرجیهای مختلف تمام شد و داستایفسکی برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت.
او در زمستان ۱۸۴۵ رمان کوتاه مردم فقیر را نوشت و وارد محافل نویسندگان بزرگ روسی شد و برای خود شهرتی بدست آورد. پلیس مخفی در سال ۱۸۴۹ او را به جرم براندازی حکومت دستگیر کرد. دادگاه نظامی برایش تقاضای حکم اعدام کرد که مشمول تخفیف شد و به چهار سال زندان در سیبری و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت.
در ۶ فوریه ۱۸۵۷ بعد از دو سال عاشقی با ماریا دیمیتریونا ازدواج کرد. سال ۱۸۵۹ از نظامیگری استعفا داد. در ۱۶ آوریل ۱۸۶۴ همسرش ماریا از دنیا رفت. در ۱۵ فوریه ۱۸۶۷ با آنا گریگوریونا ازدواج کرد و در بهار همان سال برای فرار از طلبکاران به اروپا سفر کردند و تا تابستان ۱۸۷۱ به روسیه بازنگشتند. داستایفسکی در ۹ فوریه ۱۸۸۱ بر اثر خونریزی ریه درگذشت.
خواندن یک رمان با درونمایه روانشناسی و فلسفی با تقابل جبر و اختیار، شر و خیر، شرارت و نیکوکاری لذت خاص خود را دارد. شاید در انتهای کتاب به خود بگویید جنایت آنقدرها هم که فکر میکردید وحشتناک نیست! آن همه اضطراب که شخصیت اصلی را به مرز جنون کشانده بود، در انتها از بین میرود. گویا هرکه جنایتی کرده با کشیدن مکافات آن پاک و منزه خواهد شد.
دست یافتن به ارزش گوهر وجود انسان، بهبود رابطه فرد و جامعه و جهان پیرامون و دور شدن از پوچی از دستآوردهای مطالعه جنایت و مکافات است؛ همانطور که شخصیت اصلی رمان از میان رخوت، معنایی برای زندگی خود مییابد.
عشق یکی دیگر از یافتههای این داستان است. جنایتکارها هرگز از خداوند و رحمت واسعه او دور نشدهاند. داستایوفسکی رابطه راسکولنیکوف با سونیا را نشانه مهر و لطف خداوند به انسان خطاکار میداند و عشق، نیروی رستگاریبخش است.
قسمتی از عقاید داستایوفسکی را در بخشی از رمان راسکولنیکوف خطاب به معشوقش بیان میکند: «سونیا اکنون من میدانم کسی که صاحب یک اراده محکم و روح نیرومند باشد میتواند صاحب دنیا شود. کسی که دارای جرأت زیاد است، در برابر مردم قویتر است و حق با او است...»
بخشهایی از کتاب را مرور کنیم:
اگر باری که بر دوش گرفتهای بیشتر از قدرت شما باشد ٬اگر روزی برسد که برعمل خود پشیمان شوی و تاسف بخوری ٬ ان روزها چه رنجها و دردهایی خواهی دید؟ چه لعنتها خواهی فرستاد؟ در نهان چه اشکها خواهی ریخت و هیچگاه فراموش نخواهی کرد که چه اشتباهی مرتکب شده ای.. ص ۶۸
مردم، بنا بر قانون طبیعت، به دو گروه کلی تقسیم میشوند:《مردم طبقهی عادی》، یعنی آنهایی که فقط به کار تولید مثل میخورند و《مردم واقعی》، یعنی کسانی که توانایی و استعداد آن را دارند که در جامعهی خود حرف جدیدی بزنند. گروه اول، یعنی ماده، بطور کلی مردمی هستند طبعا محافظهکار و موقر که در رضایت و طاعت زندگی میکنند. به نظر من آنها باید هم مطیع باشند، زیرا این وظیفهی آنهاست.
گروه دوم همه از قانون تجاوز میکنند و بسته به استعدادشان مخربند یا متمایل به این امر.
وقتی انسان یقین دارد گه میتواند به کشف حقیقت کمک کند و میتواند راهی برای نزدیک شدن به ان حقیقت پیدا کند و یا حقایق را احساس کند ٬ غیر ممکن است بتواند سکوت کند و بی عدالتی را مشاهده کند... ص۱۷۸
افرادی که دچار فکری ثابت هستند ٬ از قطره اقیانوس میسازند ٬ خیالات واهی و تصورات غلط و حتی توهم ایشان به نظرشان حقیقت مییابد ... ص ۲۷۸
مردم فوق العاده حق دارن ٬ در مواقعی که هدفی را دنبال میکنند و برای پیشبرد ان عمل ممکن است کاری بکنند که برای نوع بشر مفید و برای خودشان هم سودمند باشد ٬ به وجدان خود اجازه میدهند که از بعضی موانع عبور کرده و از انها رد شوند. ص ۳۴۲
طبیعت مردمان را به دو قسمت تقسیم کرده٬ طبقه اول از مردمانی تشکیل شده که فقط وسیله هستن و ماموریتشان تولید موجوداتی شبیه به خودشان است و کار دیگری ندارن و طبقه دوم طبقه عالی که شامل مردمانی است که ذوق و موهبت ان را دارند که در محیط خود مطلب تازهای را به گوش دیگران برسانند... دسته اول همیشه زمان حال را در نظر میگیرن و دسته دوم صاحبان اینده هستند یکی دنیا را حفظ میکند و ساکنینش را زیاد میکند دیگری جهان را به حرکت در میاورد و به سوی مقصدی رهبری میکند. ص ۳۴۳
حقیقتا رنج ٬چیز بزرگیست و تحمل ان کار هر کسی نیست... در رنج یک تفکری هست... ص ۶۳۰
به غیراز اصل و نسب همه چیز رامیتوان به راحتی با کمی تلاش بدست اورد. ٬عشق، عقل ٬نبوع مثلا کلاه را میتوان خرید، اما چیزی که در زیر کلاه است را نمیتوان خرید. ان دست یافتنی نیست... ص۷۱۲
عشق ٬ مثل همیشه... عشق سبب احیای انها شد؛ و راسگولنیگوف نمیدانست که زندگانی جدید را رایگان به او نخواهند داد و در ازای ان باید تلاش بسیاری کند .. بلکه ان را به قیمت کوششهای طولانی و دردناکی بدست اورد.. پایان ۱۷/۱۱/۹۶