به گزارش فراتیتر، کتاب شبهای روشن با عنوان اصلی Belye Nochi یک داستان عاشقانه از خاطرات یک رویاپرداز است. داستان این رمان کوتاه هم مانند بیشتر داستانهای داستایفسکی از زندگی خود او مایه گرفته است. داستانی که اگر زندگینامه داستایفسکی را خوانده باشید، میدانید به نحوی زندگیاش کرده است.
عنوان کتاب به یک پدیده فیزیکی اشاره دارد. در تابستان، در نواحی شمالی کره زمین نزدیک به قطب شمال، به علت زیادی عرض جغرافیایی شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن است.
خلاصه کتاب شبهای روشن
سروش حبیبی – مترجم کتاب – مینویسد: شبهای روشن دو فریاد اشتیاق است که طی چند شب در هم بافته شده است. پژواک نالهی دو جان مهرجوست که در کنار هم روی نیمکتی به ناله درآمدهاند و راهی بهسوی هم میجویند و درِ گشودهی بهشت خدا را به خود نزدیکتر مییابند.
داستان کتاب شبهای روشن در مورد جوان رویاپردازی است که تنهایی را به خوبی درک میکند. کسی که سالهاست تنها زندگی میکند و مانند دیگر شخصیتهای اصلی داستایفسکی با مردم عادی متفاوت است. این جوان ۲۶ ساله مدام تنهایی خود را با شهر پترزبورگ تقسیم میکند. با دیوارها و در و پنجرههای شهر در دل میکند و ادعا دارد بهتر از هرکسی آنان را میفهمد.
درباره کتاب شبهای روشن
داستایفسکی این رمان را قبل از رفتن به سیبری نوشته است و منتقدان آن را جزء آثار دوران بلوغ نویسنده قرار نمیدهند. اما با این حال، مخاطب با یک عاشقانه کوتاه و خواندنی روبهرو است که هر خوانندهای به متفاوت بودن آن رای میدهد.
جوانی که در عمر خود با هیچ زنی رابطهای دوستانه و عاشقانه نداشته است، ناگهان با یک دختری رویایی آشنا میشود که حاضر است با او وقت بگذراند. هیجان و خوشحالی که به جوان دست میدهد هرچند کوتاه، اما به خوبی در این کتاب توصیف شده است. شبها به راستی برای او روشن میشود و او با همه وجود عاشق دختر میشود. تصور کنید چه حالی پیدا میکنید وقتی بعد از سالها همصحبتی با ساختمانها و مکانهای شهر ناگهان دختر بینظیری کنار خود داشته باشید. اما این همه ماجرا نیست.
جملاتی از متن کتاب شبهای روشن
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…»
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چجور زندگی کردهاید؟»
«چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید ‘تنها’ یعنی چه؟»
«یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!» (کتاب شبهای روشن – صفحه ۳۰)
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش در میگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار در میآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده باز بسازد و در عین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. (کتاب شبهای روشن – صفحه ۵۱)
وای که چقدر شادی و شیرینکامی انسان را خوشرو و زیبا میکند. عشق در دل میجوشد و آدم میخواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. میخواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. (کتاب شبهای روشن – صفحه ۷۴)