به گزارش فراتیتر، بدون شک هر فرد کتابخوانی با شنیدن اسم عباس معروفی، یاد کتاب فوق العاده زیبای سمفونی مردگان میافتد. رمانی که از ماندگارترین کتابهای ادبیات ایران به شمار میرود. اما عباس معروفی کتابهای خوب دیگری هم دارد که یکی از این کتابهای خوب، کتاب تماما مخصوص اوست.
کتاب تماما مخصوص همانند اسمش، خاص و خواندنی است و فقط عباس معروفی است که میتواند رمانی بنویسد تماما مخصوص، رمانی تلخ مثل غربت، رمانی سرد مثل تنهایی، رمانی عمیق و زیبا پر از عشق و جنون مثل زندگی.
داستان رمان تماما مخصوص
تماما مخصوص که آخرین کتاب عباس معروفی است، داستان زندگی “عباس ایرانی”، روزنامه نگاری تبعیدی است که بعد از آشفتگیهای سیاسی دهه شصت مجبور به فرا ر از ایران و مهاجرت به آلمان میشود. راوی کتاب خود عباس ایرانی و پررنگترین شخصیت داستان هم خود اوست.
اما اصل داستان رمان تماما مخصوص مربوط به زمانی میشود که عباس ایرانی در یک هتل به عنوان مدیر شبانه شروع به کار میکند و میتوان کتاب را به دو بخش تقسیم کرد:
بخشی که شامل زندگی عباس ایرانی در آلمان / خاطرات گذشتهاش در ایران و مهاجرتش / زندگی عاشقانه و خیالات و رویاهایش میشود.
بخشی که شامل قسمتهای پایانی داستان و روایت سفر عباس ایرانی به قطب شمال میشود.
تماما مخصوص عباس معروفی:
از حسرتها و نگرانی کودکانه میگوید.
از تشویش و دغدغههای جوانانه میگوید.
از درگیری احساسی میگوید.
از مشکلات تبعیدیها میگوید؛ و از همه مهمتر از تنهایی میگوید که بلای جان انسان معاصر شده است.
نگاهی به کتاب تماما مخصوص
دو جنبهی جالب این رمان که بیشتر من رو جذب میکرد:
شرح زیبای وصف افراد، خصوصا صحنههایی که در وصف معشوقش بود، بسیار زیبا بودند.
زمانی که عباس درگیر ناخوداگاهش میشود با یک دنیای عجیب رو به رویمان میکند.
واقعیتش من تا نیمههای رمان فکر میکردم عباس معروفی زندگی خود را نوشته است، چون بسیار شبیه زندگی خودش است، ولی به مرور متوجه میشویم که با شخص دیگری رو به رو هستیم و فکر کنم نویسنده این کار را از روی شیطنت انجام داده است.
کتاب نثر شیوا و گیرایی دارد و به سبک خاص معروفی نوشته شده، با فضایی سرد و تلخ و غمانگیز. با فلش بکهایی درست و به موقع، گاهی از زمان حال پرت میشویم به گذشته عباس در ایران و کودکیها و جوانی اش و همین طور گاهی از واقعیت به خیالات و رویاهای عباس.
قسمتهایی از متن کتاب تماما مخصوص
رادیو داشت آهنگی از آرو پِرت پخش میکرد که تا آن روز نشنیده بودم و نداشتمش. چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رویاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم.
از مرگ نمیترسیدم، از گیر افتادن میترسیدم. دم را که فرو میدادم تا بازدم نمیدانستم چه بلایی سرم میآید، در هراس این بیخبری میخواستم از تنم فرار کنم. میخواستم پر باز کنم و یکباره بگریزم، اما توی تنم گیر افتاده بودم.
آدم چقدر احمق است که گاهی سرنوشتش را میسپارد به دست روز مبادا. گاهی چیزی کوچک میتواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامهای را بی دلیل حفظ میکند که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشود.
داشتم فکر میکردم هرکسی از جنگ یک چیزش را میبیند. به نظر من در هر جنگی باید به دو چیز نگاه کرد؛ یکی به کفش مردم، و دیگر به دندان بچه ها. اینها نشان میدهند که یک جنگ چقدر فاجعه آمیز بوده.
تاریخ مثل یک صفحهی کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد میکشیم، دردی به پهنای کاغذ.
آدم در تنهایی است که میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیش نیست. میدانی؟ تنهایی مثل ته کفش میماند؛ یکباره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده، یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست.
خیلیها فکر میکنند سلامتی بزرگترین نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی، آنی مریض میشوی، بدترین نحوستها میآید سراغت، غم از در و دیوارت میبارد، کپک میزنی. کاش مریض باشی، ولی تنها نباشی.