۲۴۴۹
چهارشنبه ۰۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۴:۱۵
تعداد بازدید : ۵۸۵
ماجرای زوربای یونانی از زبان یک نویسنده و روشنفکر جوان روایت می‌شود. کسی که ۳۵ سال دارد و جستجوگر حقیقت است. در لابلای کتاب‌های بسیار زیادی که خوانده، به دنبال یافتن معنای زندگی است و اخیرا هم در مورد زندگی بودا تحقیق می‌کند.
به گزارش فراتیتر،  زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس، رمانی است که بدون شک در ذهن خواننده جایگاه ویژه‌ای خواهد داشت. نمی‌توان شخصیت اصلی این کتاب – یعنی الکسیس زوربا – را دوست نداشت، حتی کسانی که به برخی از رفتار‌های او نقد جدی دارند، همچنان او را دوست دارند و فلسفه زندگی او را ستایش می‌کنند.

نیکوس کازانتزاکیس نویسنده،  شاعر،  خبرنگار،  مترجم و جهانگرد یونانی بود. او نویسنده‌ای است که دغدغه جامعه بشری را داشته و به تحلیل آن‌ها پرداخته است. کازانتزاکیس در ۱۸۸۳ میلادی در شهر هراکلیون در جزیره کرت به دنیا آمد.

خلاصه داستان زوربای یونانی
ماجرای این کتاب از زبان یک نویسنده و روشنفکر جوان روایت می‌شود. کسی که ۳۵ سال دارد و جستجوگر حقیقت است. در لابلای کتاب‌های بسیار زیادی که خوانده، به دنبال یافتن معنای زندگی است و اخیرا هم در مورد زندگی بودا تحقیق می‌کند. این جوان پیشنهاد دوستش را در مورد رفتن به قفقاز رد می‌کند و تصمیم می‌گیرد برای مدتی سبک زندگی خود را عوض کند. او به دنبال کسب تجربه‌ای تازه به فکر استخراج زغال‌سنگ در جزیره کرت است.

درباره شخصیت الکسیس زوربا در رمان زوربای یونانی
مترجم کتاب – محمد قاضی – که خود را زوربای ایرانی معرفی می‌کند و در آخر مقدمه خود می‌نویسد: زوربای یونانی به ترجمه زوربای ایرانی، در مقدمه بی‌نظیری که برای کتاب نوشته است، چند خاطره از زندگی خود را تعریف می‌کند و می‌گوید که بسیار به زوربا شبیه است. در قسمتی از مقدمه محمد قاضی می‌خوانیم:

آن روح اپیکوری – خیامی شدیدی که در زوربا هست در من نیز وجود دارد. من هم مانند زوربا ناملایمات زندگی را گردن نمی‌گیرم و در قبال بدبیاریها، روحیه شاد و شنگول خود را از دست نمی‌دهم. من نیز نیاز‌های واقعی انسان فهمیده را در چیز‌های اندک و ضروری «که خورم یا پوشم» می‌دانم و خودفروختن و دویدن به‌دنبال کسب جاه و جلال و ثروت و مال را اتلاف وقت می‌شمارم و می‌کوشم تا از آنجه بدست می‌آورم به‌نحوی که فکر و روح و وجدان اجتماعی‌ام را اقناع کند، استفاده کنم.

زوربا کسی است که به معنای واقعی کلمه در لحظه زندگی می‌کند. در مورد آینده هیچ فکری نمی‌کند و حوادث گذشته را به سرعت از یاد می‌برد، حتی اگر این حادثه درگذشت کسی باشد که او را دوست دارد. همه وجودش زمان حال است. اگر کار کند با تمام وجود مشغول می‌شود. اگر به حرف کسی گوش دهد، طوری به طرف مقابل توجه می‌کند که انگار در دنیا هیچ صدای دیگری وجود ندارد. اگر کسی را دوست داشته باشد، با همه وجودش دوستش دارد. اگر شروع به رقصیدن کند، سرمست می‌شود و متوجه هیچ اتفاق دیگری نخواهد شد. اگر سنتور بنوازد، غرق آن می‌شود.

درباره رمان زوربای یونانی
جوانی که زوربا را با خودت به جزیزه کرت می‌برد، کسی است که معنای زندگی خود را در میان کتاب‌ها جستجو می‌کند. نگاهی که او به مسائل و اتفاقات دارد برگرفته از آثاری است که خوانده و در واقع فلسفه زندگی این جوان، برگرفته از کتاب‌هاست. اما در مقابل، الکسیس زوربا کسی است که فلسفه زندگی‌اش را خودش تعیین کرده است. زوربا به معنای واقعی کلمه، به استقبال زندگی و ماجرا‌های آن رفته، به جا‌های مختلفی سفر کرده و کار‌های بسیار زیادی انجام داده و فلسفه او حاصل همین تجربیاتش است. برخورد این دو دیدگاه، همسفر و هم‌نشینی این دو فکر، کتاب خواندنی است که نیکوس کازانتزاکیس تقدیم مخاطب خود می‌کند.

به اعتقاد من، زوربا بیشتر از هرچیزی به ارباب خودش درس درست زندگی کردن می‌دهد. درس خوشحال بودن و نادیده گرفتن اتفاقات بد می‌دهد؛ و این همان چیزی است که ما در دنیا امروز به شدت به آن احتیاج داریم. ما الان در یک برهه زمانی زندگی می‌کنیم که جوانان ما در مدرسه و دانشگاه به جای اینکه از جوانی و انرژی جوانی خود لذت ببرند و مشغول کسب تجربه و زندگی کردن باشند، به این فکر می‌کنند که در آینده می‌خواهند چه شغلی داشته باشند. ذهن آن‌ها پُر شده است از دغدغه‌های عجیب و غریب. هیچ‌کس به این فکر نمی‌کند که شاد زندگی کند، در لحظه زندگی کند و از این دنیا لذت ببرد.

کتاب زوربای یونانی تلنگر شدیدی است برای:

کسانی که غرق زندگی مادی شده‌اند.
برای کسانی که گرفتار تعصب‌های بی‌مورد شده‌اند.
برای کسانی که در مسئله مذهب غرق شده‌اند.
برای کسانی که زندانی افکار دیگران هستند.
برای کسانی که خود را غرق کتاب‌ها کرده‌اند و تلاش می‌کنند معنای زندگی را در میان کاغذ‌ها پیدا کنند.
و….
الکسیس زوربا، به همه این افراد می‌گوید که: لطفا کمی هم زندگی کنید.

زوربای یونانی یک کتاب فلسفی نیز می‌باشد و در آن به تفصل درباره مسائل هستی‌گرایی و سوالات اساسی زندگی مانند چرایی آفرینش جهان، هدف زندگی، مرگ و ... صحبت می‌کند. نیکوس کازانتزاکیس، در کتابش گوشه چشمی هم به مذهب و کلیسا دارد و نقد‌هایی درباره آنان مطرح می‌کند.

پیشنهاد می‌کنم حتما کتاب زوربای یونانی را مطالعه کنید و با شخصیت الکسیس زوربا آشنا شوید. بعد از خواندن رمان، زوربا حتما در ذهن شما خواهد بود و می‌توانید در لحظات مختلف زندگی نظر او را هم جویا شوید. می‌توانید در اتفاقات مختلف زندگی، با خود فکر کنید که اگر زوربا اینجا بود چه‌چیزی می‌گفت و یا چه واکنشی نشان می‌داد.

نکته آخر اینکه، کتاب زوربای یونانی ترجمه‌های مختلفی دارد، اما ترجمه محمد قاضی که وجود داشته باشد، بدون کوچک‌ترین تردیدی می‌توان سراغ آن رفت و مطمئن بود که با ناب‌ترین ترجمه ممکن روبه‌رو هستیم.

جملاتی از متن زوربای یونانی

آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکه‌های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیزه‌شدن و گنج گردآورده خود را بباددادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به‌بند هوسی شریف‌تر درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به‌خاطر یک فکر، به‌خاطر ملت خود، به‌خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هر چه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می‌تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع‌تر جست و خیز کند بی‌آنکه متوجه بسته‌بودن به‌طناب بشود، بمیرد. آیا آزادی به‌همین می‌گویند؟  (زوربای یونانی – صفحه ۴۴)

زوربا هر روز همه چیز را انگار بار اول است که می‌بیند.  (زوربای یونانی – صفحه ۸۴)

ما تا وقتی که در خوشبختی بسرمیبریم بزحمت آن را احساس می‌کنیم؛ و فقط وقتی خوشبختی گذشت و ما به‌عقب می‌نگریم ناگهان – و گاه با تعجب – حس می‌کنیم که چقدر خوشبخت بوده‌ایم. اما من بر آن ساحل کرتی در خوشبختی بسرمی‌بردم و خودم هم می‌دانستم که خوشبختم.  (زوربای یونانی – صفحه ۱۰۴)

ما تا پاسی از شب گذشته ساکت در کنار منقل نشستیم. من بار دیگر حس کردم که خوشبختی چه چیز سهل‌الوصول و کم‌مایه‌ای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمه دریا بدست می‌آید. برای اینکه بتوان احساس کرد که سعادت همین چیزهاست فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت.  (زوربای یونانی – صفحه ۱۲۳)

همه آدم‌ها جنون خاص خود را دارند، و، اما بزرگ‌ترین جنون به‌عقیده من آن است که آدم جنون نداشته باشد.  (زوربای یونانی – صفحه ۲۱۶)

من وقتی هوس چیزی بکنم می‌دانی چه می‌کنم؟ آنقدر از آن چیز می‌خورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ به‌من دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمی‌توانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، به‌طوری که هر وقت گیلاس می‌خریدم و می‌خوردم باز هوسش را می‌کردم. روز و شب فکر و ذکری به‌جز گیلاس نداشتم و براستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمی‌دانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه مردم کرده‌بود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیب‌های پدرم را گشتم، یک مجیدیه نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود به‌سراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع به‌خوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظه‌ای بعد معده‌ام درد گرفت و حالم بهم‌خورد. آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز به‌بعد دیگر هوس گیلاس در من کشته‌شد؛ به‌طوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کرده‌بودم. نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: «دیگر احتیاجی به‌شما ندارم!» بعد‌ها همین کار را با شراب و توتون هم کردم.  (زوربای یونانی – صفحه ۲۸۱)

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می‌کند به‌حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند.  (زوربای یونانی – صفحه ۲۸۲)

زمانی بود که می‌گفتم این ترک است و آن بلغاری و این یونانی. من کار‌هایی برای وطنم کرده‌ام، ارباب، که اگر برایت بگویم مو‌های سرت سیخ خواهد شد: سر بریده‌ام، دزدی کرده‌ام، آبادی‌ها را آتش زده‌ام، به زن‌ها تجاوز کرده‌ام و خانواده‌ها را از بین برده‌ام. چرا؟ به‌این بهانه که آن‌ها بلغاری یا ترک بودند. تف بر من! اغلب توی دلم به خودم فحش می‌دهم و می‌گویم: برو گم شو، کثافت! مرده‌شویت ببرد، مردکه احمق! لیکن حالا با خودم می‌گویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر می‌خواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمی‌کند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره کسی می‌پرسم؛ و حتی در حال حاضر که دارم رو به پیری می‌روم، به نمکی که می‌خورم قسم، مثل اینکه دیگر کم‌کم این را هم نمی‌پرسم. آره، رفیق، آدم‌ها خوب باشند یا بد، دل من به‌حال همه‌شان می‌سوزد.  (زوربای یونانی – صفحه ۳۲۲)

من از تو می‌خواهم بگویی که ما از کجا می‌آییم و به کجا می‌رویم. سالهاست که تو عمر خود را صرف این کتاب‌ها جادویی کرده و باید شیره دو‌سه‌هزار کیلویی کاغذ را کشیده باشی. خوب، چه حاصلی از این کار خود بدست آورده‌ای؟  (زوربای یونانی – صفحه ۳۸۱)

عشق بسی نیرومندتر از مرگ است.  (زوربای یونانی – صفحه ۴۳۴)
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: