۲۵۸۷
دوشنبه ۰۹ تير ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۳
تعداد بازدید : ۱۲۶۳
صفحه نخست عمومی

یک تکه کتاب

کتاب خشم و هیاهو حکایت زوال خانواده‌ی کامپسون هاست. در این رمان چهار روز از زندگیِ خانواده‌یِ «کامپسون‌ها» از زبان چهار شخصیت متفاوت در چهار فصل روایت می‌شود.
به گزارش فراتیتر، کتاب خشم و هیاهو اثری از ویلیام فاکنر، نویسنده آمریکایی است و به اعتقاد بسیاری از صاحب نظران بهترین اثر اوست که بیشترین نقد و بررسی را در میان آثار فاکنر به خود اختصاص داده است. فاکنر در سال ۱۹۴۹ برنده جایزه نوبل ادبیات شد.

در توصیف آثار فاکنر که جایزه نوبل را برای او به ارمغان آورد نوشته‌اند:

به خاطر سهم منحصر بفرد، قدرتمند و هنرمندانه او در رمان مدرن آمریکایی.

در قسمتی از پشت جلد کتاب خشم و هیاهو آمده است:

فاکنر فقط داستان سرایی نمی‌کرد، بلکه زندگی را به تصویر می‌کشید و فلسفه‌ای را مطرح می‌کرد. او همچون بافت‌شناسِ زندگی به کشورش می‌نگریست، آن را جسمی زنده می‌انگاشت و برای آزمایش و تشخیص بیماری، از آن تکه برداری می‌کرد.

در ابتدای کتاب خشم و هیاهو خطابه فاکنر به مناسبت قبول جایزه نوبل نیز آمده است. در قسمتی از این خطابه می‌خوانیم:


احساس می‌کنم این جایزه را نه به شخص من که به آثارم – که حاصل عمری پر از عذاب و عرق‌ریزی روح آدمی است – داده‌اند، آنهم نه به قصد کسب افتخار و از آن کمتر مال بلکه به این قصد که از مصالح روح آدمی چیزی آفریده شود که پیش از آن وجود نداشته است. پس این جایزه نزد من ودیعه‌ای بیش نیست.

خلاصه کتاب خشم و هیاهو

کتاب خشم و هیاهو حکایت زوال خانواده‌ی کامپسون هاست. در این رمان چهار روز از زندگیِ خانواده‌یِ «کامپسون‌ها» از زبان چهار شخصیت متفاوت در چهار فصل روایت می‌شود.

فصل اول (هفتم آوریل ۱۹۲۸)
این فصل از کتاب خشم و هیاهو از زبان بنجی (بنجامین) که کند‌ذهن است بیان می‌شود. بنجی درک درستی از زمان ندارد و در این فصل در آن واحد ماجرا‌های چند نسل را بدون هرگونه ترتیب زمانی و درهم برهم نقل می‌کند. ادراکات او کاملا متفاوت از درک دیگران است. روایت‌های او سرشار از توصیف و تفسیر است. رویداد‌ها بیشتر پیرامون زندگیِ کدی، تنهادختر خانواده ست.

از سرمای روشن به سرمای تاریک رفتم.

فصل دوم (دوم ژوئن ۱۹۱۰)
این فصل از زبان کونتین پسر بزرگ خانواده است. کونتین درگیر ذهنیات، اخلاقیات و خاطراتش است. او زمان را عامل بدبختی می‌داند. به همین خاطر است که تصمیم به خودکشی می‌گیرد تا زمان را متوقف کند. در این فصل با فضایی اسرار‌آمیز و نثری شاعرانه مواجه هستیم. این فصل هم به سختی فصل اول است با این حساب که ذهن کونتین پیچیده‌تر از بنجی است. کونتین علاقه‌ی زیادی به خواهرش کدی داردکه بدون ازدواج باردار شده است؛ و این کونتین را بخاطر علاقه‌ی ویژه‌ای که به او دارد عذاب می‌دهد. تا جایی که حاضر است تجاوز به کدی را به عهده بگیرد و همراه با او و بنجامین از خانه فرار کند. همین ناامیدی‌ها اتفاقات روز مذکور را رقم می‌زند.

فصل سوم (ششم آوریل ۱۹۲۸)
این فصل از کتاب خشم و هیاهو از زبان جیسون برادر فاسد و سودجو روایت می‌شود. زمان برای جیسون پدیده‌ای است مادی برای کاسبی کردن. با این همه او همیشه از زمان عقب است؛ و پی در پی از آن ضربه می‌خورد. از نظر جیسون هر مرگی در خانواده او را به زندگی ایده آلش نزدیکتر می‌کند. در این فصل کونتین دختر کدی از ارتباط نامشروعش نزد جیسون است و او حق دیدن دخترش را ندارد. جیسون قصد دارد پس ازمرگ مادر بیمارش خواهرزاده‌اش را بیرون کند و بنجی را به دیوانه‌خانه ببرد و املاک کامپسون‌ها را تصاحب کند.

درباره کتاب خشم و هیاهو
قبل از هرچیزی باید گفت که کتاب خشم و هیاهو یک کتاب پیچیده و دشوار است و هرکسی از عهده‌ی خواندن آن برنمی‌آید. اگر شما تازه کتاب خواندن را شروع کرده‌اید و یا به اصطلاح کتاب‌خوان حرفه‌ای نیستید پیشنهاد کافه‌بوک این است که سراغ این کتاب نروید. اکثریت افراد هنگامی که شروع به خواندن این کتاب می‌کنند نمی‌توانند تا انتها رمان را بخوانند و معمولا دو فصل اول (که سخت‌ترین فصل‌های کتاب نیز هستند) را تمام نکرده کتاب را نیمه رها می‌کنند.

خشم و هیاهو شبیه پازل پیچیده‌ای است که هر قطعه ذهنیات راوی خود را بیان می‌کند.

فاکنر مدام سبک نگارشش را بنا به منطق داستان تغییر می‌دهد که نه تنها زمان بلکه متن داستان هم دچار آشفتگی می‌شود که البته با کنده شدن پوست خواننده و به کار افتادن سلول‌های خاکستری مغز به سامان می‌رسد.

فصل یک و دو بر اساس جریان سیال ذهن نوشته شده، نادرترین روش نویسندگی که به عمرم دیدم و البته بعد از وصل شدن سرنخ‌ها احساس خیلی خوبی به آدم دست می‌دهد.

جملاتی از کتاب خشم و هیاهو

کدی بوی درخت‌ها را می‌داد. توی آن سه کنج تاریک بود، اما پنجره را می‌دیدم. آنجا چمبک زدم و دمپایی را محکم گرفتم. دمپایی را نمی‌دیدم، اما دست‌هایم آن را می‌دید، و می‌شنیدم که دارد شب می‌شود، و دست‌هایم دمپایی را می‌دید، اما خودم نمی‌دیدم، اما دست‌هایم دمپایی را می‌دید، و آنجا چمبک زدم و شنیدم که دارد شب می‌شود.

بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ‌چیز نمی‌تواند یاری اش کند – نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر – بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد.

پدرمان می‌گفت ساعت‌ها زمان را می‌کشند. می‌گفت زمان تا وقتی چرخ‌های کوچک با تق‌تق پیش می‌بردندش مرده است؛ زمان تنها وقتی زنده می‌شود که ساعت بازایستد.

به نظر من پول ارزشی ندارد، ارزشش به چه جور خرج کردنش است. مال هیچ کس نیست، پس این چه کاری است که آدم بخواهد آن را جمع کند. همینجا کسی هست که با فروختن خنزر پنزر به کاکاسیاه‌ها پول کلانی بهم زده، توی اتاقی قد یک خوکدانی زندگی می‌کنه. پنج شش سال پیش مریض شد. طوری وحشت برش داشت که عضو کلیسا شد و یک مبلغ مذهبی چینی را از قرار سالی پنج هزار دلار برای خود خرید، اغلب فکر می‌کنم اگر او بمیرد و متوجه بشود بهشت مهشتی در کار نیست چقدر کفری می‌شود. بهتر است همین حالا بمیرد و پول را هدر ندهد.

دیگر چیزی نگفتم. فایده‌ای ندارد. معلومم شده که وقتی کسی توی خطر می‌افتد بهترین کار این است که کاری به کارش نداشته باشی. وقتی هم کسی به کله‌اش می‌زند که به خاطر خیر و صلاح تو چغلی‌ات را بکند، خداحافظ شما.

باد از جنوب شرقی می‌آمد. دمادم به گونه‌اش می‌وزید. انگار احساس می‌کرد که وزش مداوم آن به درون کاسه سرش نفوذ می‌کند، و ناگهان با احساس خطر دیرینه‌ای ترمز کرد و کاملا آرام در جای خود نشست.
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: