به گزارش فراتیتر، ارنست همینگوی بیشتر عمرش سرگرم ماجراجویی بود. از شرکت در جنگ گرفته تا سفر به حیات وحش آفریقا و ماهی گیری و شکار حیوانات در کوبا. همینگوی در سال ۱۹۶۱ با تفنگ، اقدام به خودکشی کرد.
در قسمتهایی از پشت جلد کتاب آمده است:
روزنامه نیویورک تایمز گزارش کرده است که این رمان از ۱۹۲۶ تاکنون همه ساله تجدید چاپ شده است.
این کتاب قبلا با نام خورشید همچنان میدمد در ایران منتشر شده است و مترجم در آخر کتاب، در این مورد چنین توضیح داده است:
ارنست همینگوی این رمان را ابتدا فیستا نامید که با همین نام توسط انتشارات پَن در لندن منتشر شد و این ترجمه از روی همین نسخه انجام شده است. بعدا وی نام آن را به خورشید همچنان میدمد (the sun also rises) تغییر داد و در آمریکا هم منتشر کرد. اما بسیاری از ناشران، به خصوص در انگلستان و اسپانیا، آن را هنوز با همان نام فیستا میشناسند.
داستان رمان فیستا
فیستا مراسمی است که هر ساله در اسپانیا برگزار میشود و گاوبازی یکی از اجزای اصلی این جشن است.
داستان این کتاب در مورد گروهی از جوانان آمریکایی و انگلیسی است که در فرانسه هستند و برای دیدن جشن فیستا به اسپانیا سفر میکنند.
شخصیت اصلی این کتاب جیک است که ماجراهای کتاب نیز از زبان او روایت میشود.
این کتاب زندگی جوانان نسل “از دست رفته” را روایت میکند. نسل از دست رفته نسلی است که دوران بلوغ و جوانی آنها با جنگ جهانی اول همراه بوده است.
در پی گفتار مترجم آمده است:
فضای داستان سرخوردگی و یاس دورهای از ناامنیهای ذهنی – روانیِ پساجنگِ جهانی اول در دهه بیست میلادی است.
درباره کتاب
باید اعتراف کنم که من، به شخصه، ذرهای با داستان این کتاب و فضایی که همینگوی در این کتاب توصیف میکند ارتباط برقرار نکردم. اصلا آن را دوست نداشتم و کتاب به جز چند توصیف از لحظههای ماهیگیری و مراسم گاوبازی، هیچ جذابیتی برایم نداشت.
۱۰۰ صفحه اول کتاب فقط شامل غذا خوردن، رفتن به بارهای مختلف، مکالمههای بیهوده بین شخصیتهای کتاب و توصیف گذشته افراد بود که به هیچ وجه جذابیتی نداشت. ادامه کتاب، وقتی سفر را شروع کردند، قابل تحملتر بود، اما همچنان کتاب من را جذب نمیکرد و این روند تا پایان ادامه داشت.
شخصیتهای رمان، افرادی هستند شکست خورده، افرادی که تحت تاثیر جنگ جهانی اول قرار گرفته اند و برای فرار از واقعیت خودشان را مست میکنند. این افراد هدفی ندارند و حتی خودشان هم نمیدانند که به دنبال چه چیزی هستند.
در کل میشه گفت که کتاب فقط در مورد بی بند و باری بود. در مورد الکل نوشیدن و مست کردن و حرفهای سبک.
در مورد ترجمه باید بگم که ترجمه کتاب، خوب و روان بود. اما مترجم محترم توضیحات اضافی بسیار زیادی را در پاورقیها آورده بود که به شخصه فکر میکنم همه آنها لازم نبودند.
قسمتهایی از متن کتاب فیستا
ببین، گوش بده رابرت، رفتن به کشور دیگه هیچ تغییری در آدم ایجاد نمیکنه. همه این جور کارها رو من امتحان کردم. با رفتن از جایی به جای دیگه نمیتونی از دست خودت فرار کنی. این کارا بی فایده ست.
صبح، وقتی بیدار شدم، رفتم کنار پنجره و به بیرون نگاه کردم. هوا صاف شده بود و روی کوهها هیچ ابری دیده نمیشد. بیرون، زیر پنجره، چند گاری و یک دلیجان قدیمی بود. چوبِ سقفِ دلیجان تَرَک خورده و تحت تاثیر شرایط آب و هوایی در حال پوسیدن بود. ظاهرا هردو از روزگارانِ پیش از ورود اتوبوس و اتوموبیل باقی مانده بودند. یک بزغاله پرید روی یکی از گاریها و بعد هم روی سقف دلیجان. داشت سرش را برای بزغالههای دیگری که پایین بودند تکان تکان میداد. وقتی من دستم را برایش تکان دادم، جستی زد و پرید پایین.
ضربه اولِ قزل آلا را حس نکرده بودم. اما تا نخ را کشیدم، حس کردم یکی گرفته ام. شروع کردم به بالا کشیدنش. ماهی بیرون از آبهای خروشانِ پای آبشار در حال جنگیدن بود و چونب ماهیگیری تا حدّ شکستن خم شده بود، اما بالاخره موفق شدم. پرتش کردم روی دیواره سد. قزل آلای نر درست و حسابی بود. سرش را محکم کوبیدم روی کُنده سد، طوری که بلافاصله از جست و خیز افتاد و بعد سُراندمش توی کیسه.
دو روز بعد پامپلونا روزهای ساکت و آرامی داشت و از قیل و قال خبری نبود. شهر داشت برای فیستا آماده میشد. کارگران داشتند چارچوب دروازه خیابانهای فرعی را نصب میکردند که قرار بود این خیابانها هنگام رها کردن و دویدن نرگاوها از طویلههای شان در صبح روز فیستا به سوی میدان گاوبازی بسته بمانند.