۵۲۸۳
پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۳
تعداد بازدید : ۳۴۲
صفحه نخست عمومی

یک تکه کتاب

این کتاب درباره زندگی جوانی به نام پیوتر آندری‌یویچ گرینیوف است که برای خدمت به قلعه بیلاگورسک اعزام می‌شود. در این سفر ماجرا‌های زیادی را پشت‌سر می‌گذارد، عاشق می‌شود، با رقیب عشقی‌اش دوئل می‌کند، خطر جنگ را احساس می‌کند و بسیاری از موارد دیگر را تجربه می‌کند.
به گزارش فراتیتر، دختر سروان اثر ماندگار و زیبای آلکساندر پوشکین است که می‌توان آن را به نوعی یک رمان عاشقانه با درونمایه تاریخی دانست. این رمان را از نخستین آثار نثر تاریخی روسیه می‌دانند و پوشکین را نیز بزرگ‌ترین نویسنده روس می‌دانند که سرچشمه ادبیات روسیه است.

پوشکین در این رمان آنچنان شما را تحت تاثیر قرار می‌دهد که شیرینی داستان را هرگز فراموش نخواهید کرد. اما باید در نظر داشته باشید که دختر سروان از جمله اولین نثر‌های ادبیات روسیه است و با چیزی که از رمان‌های بزرگ ادبیات روسیه پس از پوشکین در ذهن دارید ممکن است متفاوت باشد. در قسمتی از مقدمه مترجم در این مورد چنین آمده است:

در قدم اول پیشنهاد می‌کنم قیاس را کنار بگذاری! در اینجا تعریفِ رمان، از نظر کمی و کیفی، با آن شکل استانداردی که از این ژانر در ذهن داری و با آن رمان‌های چندوجهی داستایفسکی و تالستوی که با شیوه‌ای اروپایی نوشته شدند به‌شدت تفاوت دارد! اینجا سرآغازِ همه آغاز‌ها در ادبیات روسی است. اینجا همه‌چیز خیلی موجز و کوتاه و با حداکثر استفاده از فولکلور و تاریخ شفاهی و امثال و حکم و آیین روسی پدید آمده است. اینجا عیناً روسیه بکر است که دارد با شما سخن می‌گوید؛ جایی که فرهنگِ روسی تازه دارد بیدار می‌شود و زبان ادبی‌اش آرام‌آرام شکل می‌گیرد.

مترجم کتاب – حمیدرضا آتش‌برآب – در مقدمه خود توضیح می‌دهد که چه اتفاقی افتاده است که ادبیات تا قبل از پوشکین تقریبا وجود نداشته و بعد از او ناگهان فوران می‌کند و بزرگانی مانند گوگول – داستایفسکی – تالستوی – چخوف و تورگنیف را به ادبیات جهان عرضه می‌کند. همچنین در پایان کتاب نیز مقاله‌ها و تفسیر‌های فراوانی درباره دختر سروان و پوشکین آمده است که خواننده را به طور کامل با جایگاه پوشکین در ادبیات روسیه آگاه می‌کند.
 
رمان دختر سروان

این کتاب درباره زندگی جوانی به نام پیوتر آندری‌یویچ گرینیوف است که برای خدمت به قلعه بیلاگورسک اعزام می‌شود. در این سفر ماجرا‌های زیادی را پشت‌سر می‌گذارد، عاشق می‌شود، با رقیب عشقی‌اش دوئل می‌کند، خطر جنگ را احساس می‌کند و بسیاری از موارد دیگر را تجربه می‌کند.

اما در ابتدا همه‌چیز باب میل پیوتر است. خبری از سختی‌های زندگی و چالش‌های که پیش روی آدم قرار می‌گیرد وجود ندارد. در خانه پدری با معلم سرخانه فرانسوی‌اش به توافق رسیده و هردو از گذران وقت به میل خود لذت می‌برند. پیوتر که راوی رمان است درباره نوجوانی خود می‌گوید: «نوجوانی من به کفتربازی و جفتک‌چارکش با بچه‌محل‌ها گذشت. در این بین، پا به هفده‌سالگی گذاشتم و سرنوشتم دگرگون شد.» این دگرگونی وقتی است که پدرش تصمیم می‌گیرد پیوتر باید به خدمت برود.

محل خدمتی که پدر برای پیوتر انتخاب کرده پتربورگ یا شهر نزدیک دیگری نیست. او تصمیم دارد پسرش را به قلعه بیلاگورسک در آرینبورگ بفرستد که دود باروت بخورد تا خوب بار بیاید. در نظر داشته باشید که در این زمان شورش‌های دهقانی نیز در جریان است.

پیوتر به همراه ساویلیچ راهی سفر خود می‌شود و پس از پشت سر گذاشتن چند اتفاق در مسیر، که نقش بسیار مهمی در روند داستان نیز دارد، به قلعه می‌رسند. پیوتر به خدمت فرمانده‌اش – سروان میروناف – می‌رود و در آنجا دختر سروان – ماریا ایواناونا – را می‌بیند. دختری عاقل و حساس که سخت عاشق او می‌شود. اما داستان عاشقی پیوتر به همین سادگی پیش نمی‌رود و چالش‌های زیادی پیش رو است. در اینجا فقط به یکی از چالش‌های کتاب اشاره می‌کنیم و از فاش کردن بقیه موارد خودداری می‌کنیم.

یکی از مهم‌ترین چالش‌های پیوتر درگیری او با شوابرین – کسی که قبلا از ماریا ایواناونا درخواست ازدواج کرده بود – است. گستاخی شوابرین خارج از تحمل و به همین خاطر دوئل بین آن‌ها اجتناب‌ناپذیر است. پیوتر باید از شرافت و احساس مسئولیتی که نسبت به دختر سروان دارد دفاع کند، اما قبل از دوئل، به خانه سروان می‌رود تا شاید برای آخرین بار ماریا را ببیند. دیداری که متفاوت‌تر از همیشه است و پیوتر با نگاهی دیگر دختر سروان را می‌بیند:

سعی می‌کردم خودم را شاد و بی‌اعتنا نشان دهم تا نکند سوءظنی پیش بیاید و گرفتار انواع توضیحات ملال‌آور شوم. با این حال باید اعتراف کنم، از آن خونسردی و آرامشی که تقریبا همه کسانی، که در چنین شرایطی قرار می‌گیرند لافش را می‌زنند در من خبری نبود. آن شب ملایم‌تر و دل‌نازک‌تر از قبل شده بودم. ماریا ایواناونا برایم دوست‌داشتنی‌تر از همیشه می‌نمود. این فکر که شاید آخرین‌باری باشد که می‌بینمش، در نظرم به او شیرینی خاصی می‌بخشید. (کتاب دختر سروان اثر آلکساندر پوشکین – صفحه ۹۲)
درباره کتاب آلکساندر پوشکین

اگر با ادبیات روسیه و کتاب‌هایی مانند رمان جنگ و صلح یا رمان برادران کارامازوف آشنا باشید، می‌دانید که تعداد زیاد شخصیت‌های داستانی در ادبیات روسیه یک موضوع عادی است. پیچیدگی کتاب و لایه‌لایه بودن آن هم تقریبا در بیشتر رمان‌ها به چشم می‌خورد. وقتی با در نظر گرفتن این موارد به سراغ رمان دختر سروان می‌روید، شگفت‌زده می‌شوید. دختر سروان به معنای واقعی کلمه یک رمان ساده، خوش‌خوان و شیرین است که هیچ‌گونه پیچیدگی خاصی در آن دیده نمی‌شود.

شخصاً به هیچ وجه فکر نمی‌کردم رمان دختر سروان تا این اندازه ساده و داستان پرکشش و جذابی داشته باشد. داستانی پُر از شرافتمندی و عشق که هیچ توضیح اضافه‌ای در آن وجود ندارد. داستانی که منتقدان آن را آیینه تمام‌نمای مردم روس می‌دانند. اما شاید بیشتر از هرچیز دیگری ساده بودن کتاب به چشم بیاید. داستایفسکی درباره این موضوع و به طور کلی درباره دختر سروان می‌نویسد:

اصولا کل داستان دختر سروان معجزه هنری است و اگر پوشکین پای آن را امضا نزده بود، این طور تصور می‌شد که یک انسان عجیب‌وغریب که خود شاهد وقایع بوده، آن را نوشته است. داستان آن‌قدر ساده و بی‌پیرایه است که در این معجزه هنر، گویی خود هنر گم شده و از بین رفته و نهایتا به طبیعت پیوسته است. همین قرابت روح شاعر ما با خاک وطن، بهترین و جذابترین برهان صداقت تصاویر اوست. با خواندن پوشکین، حقیقت را، آن هم تمام حقیقت را درباره مردم روس می‌خوانیم.

نیکالای گوگول، یکی دیگر از بزرگان ادبیات روسیه درباره دختر سروان چنین نوشته است: «در مقایسه با دختر سروان، تمام رمان‌ها و داستان‌های بلند ما شله‌ای شیرین و دل‌زننده بیش نیستند. بی‌آلایشی و سادگی در این اثر بدان‌حد رسیده است که خود واقعیت در قبال آن تصنعی و هجوآمیز به نظر می‌رسد. برای اولین‌بار شخصیت‌هایی کاملا روسی تصویر شده‌اند: فرمانده ساده‌دل قلعه، زن سروان، ستوان؛ خود قلعه با تنها توپ جنگی‌اش، نابسامانی دوران و عظمت بی‌تکلف مردم، همه و همه نه‌تن‌ها خود حقیقیت، که گویا بالاتر از آن است؛ و باید هم این‌طور باشد، چرا که شاعر باید ما را از خودمان جدا کند و دوباره در تطهیرشده‌ترین و خالصترین صورت ممکن به خودمان بازگرداند.»

در کتاب دختر سروان با ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب که از سوی نشر هرمس به چاپ رسیده است، تقریبا نیمی از کتاب به تفسیر و نقد کتاب اختصاص دارد و در تمامی این صفحات، پوشکین و کار‌های ادبی او مورد ستایش قرار گرفته است.
جملاتی از کتاب دختر سروان

مادرجان غرقه‌دراشک سفارش کرد مراقب سلامتی‌ام باشم و به ساویلیچ هم سپرد حواسش جمع من باشد. یک پوستین خرگوشی و روی آن هم پالتوپوست روباه به من پوشاندند. با ساویلیچ سوار کالسکه شدیم و در حالی که صورتم خیس اشک بود، راه افتادیم. (کتاب دختر سروان – صفحه ۴۶)

من به رتبه افسری نایل شده بودم. خدمت هم برایم چندان زحمتی نداشت. در قلعه‌ای که به امید خدا رها شده بود، نه سان‌دیدنی بود و نه نگهبان و مشقی. فرمانده هر وقت که میلش می‌کشید سرباز‌ها را مشق می‌داد؛ اما هنوز هم نمی‌توانست دست چپ و راستشان را یادشان دهد، اگرچه پیش از هر عقب‌گردی نشانی کف دستشان گذاشته می‌شد تا خطا نکنند. (کتاب دختر سروان – صفحه ۸۶)

او با قیافه‌ای راضی رو به من گفت: همیشه به شادی، صلح بد به جنگ خوب هم می‌ارزد. هرچند شرفت لکه‌دار شده، ولی لااقل زنده‌ای جوان. (کتاب دختر سروان – صفحه ۹۲)

وقتی که شنیدم شما با شمشیر دوئل می‌کنید، خشکم زد. واقعا که مرد‌ها چه‌قدر عجیب‌اند! به خاطر یک کلمه‌ای که مسلما بعد از یک هفته از یاد آدم می‌رود، حاضرند بجنگند و زندگی‌شان را فدا کنند. (کتاب دختر سروان – صفحه ۹۷)

بهترین و پایدارترین تغییرات، آن‌هایی است که در نتیجه رشد اخلاقیات ایجاد شود و نه به واسطه انواع جنبش‌های قهرآمیز. (کتاب دختر سروان – صفحه ۱۲۷)

در آن تاریکی شب می‌توانستم از هر خطری نجات پیدا کنم، اما یکدفعه برگشتم و دیدم که ساویلیچ نیست. پیرمرد بیچاره با آن اسب لنگش نتوانسته بود از چنگ راهزن‌ها فرار کند. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. چنددقیقه‌ای منتظر شدم و وقتی که دیگر حتم پیدا کردم گرفتار شده، برگشتم تا نجاتش دهم. (کتاب دختر سروان – صفحه ۱۹۰)

گوش کن، وقتی بچه بودم یک پیرزن کالمیکی حکایتی را برام تعریف کرد. می‌خواهم برات نقلش کنم: یک روز عقابی از یک زاغی پرسید: بگو ببینم، زاغک، برای چی تو سیصدسال عمر می‌کنی و من فقط سی‌وسه‌سال؟ زاغ در جوابش گفت، به خاطر این‌که آقاجان، تو از خون گرم می‌خوری و غذای من گوشت مردار است. عقاب فکری کرد و گفت: پس من هم مدتی مثل تو گوشت مردار را امتحان می‌کنم. این شد که عقاب و زاغ پرواز کردند. از آن بالا اسب سقط‌شده‌ای را دیدند و پایین آمدند و سر لاشه نشستند. زاغ همان‌طور که به لاشه نوک می‌زد، به‌به و چه‌چهی می‌کرد، ولی عقاب یکی دوبار نوکی به لاشه زد و باهاش را تکانی داد و به زاغ گفت: نخیر، داداش‌زاغی، ترجیح می‌دهم به‌جای این‌که سیصدسال از این گوشت لاشه بخورم، یک‌بار خون گرم بنوشم، هرچی هم می‌خواهد بشود، بشود! (کتاب دختر سروان – صفحه ۲۰۴)
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: