به گزارش فراتیتر، کتاب لالایی اثر کیم توى است و از سوی انتشارات کوله پشتی در اختیار علاقهمندان قرار داده شده است.
تا پیش از این من چیزى از ویتنام نمیدونستم. نهایت دانش من در مورد این کشور برمى گشت به فیلم هاى جنگى هالیوودى که در اونها هم فقط رشادت هاى سربازان آمریکایى به چشم میخورد. ویتنام جنگ زده و مردم مظلوم و بى دفاعى که نه جاى ماندن داشتند و نه پاى رفتن، هیچ کجا به چشم نمى آمدند.
وقتى دوستى به من پیشنهاد کرد که این کتاب رو که درباره ى مردم ویتنام نوشته شده بخوانم، مشتاقانه کتاب رو در دست گرفتم. درحالیکه تمام چیزى که در موردشان میدانستم در چند کلمه خلاصه میشد؛ مردمانى چشم بادامى با کلاههاى حصیرى بزرگ که عاشق کوفته برنجى اند، مثل همه ى مردم آسیاى جنوب شرقى.
داستان کتاب لالایی
اسم کتاب هم در زبان فرانسه معنى دارد و هم در زبان ویتنامى. در ویتنامى به معناى لالایى و در فرانسه به معناى جریانى کوچک است؛ و جالب اینکه هر دوى این معانى با ساختار کتاب هماهنگى دارند. از آنجاییکه کتاب شامل روایت هاى کوتاهى است که به ندرت از یک صفحه تجاوز میکند، مى توان آنها را به جریان هاى کوچکى از زندگى مردم ویتنام تشبیه کرد. همچنین ساختار انها به گونه اى شبیه به سوگنامه یا لالایى و نجواست.
درباره کتاب لالایی
کتاب به زبان فرانسوى نوشته شده ولى مترجم آن را از انگلیسى ترجمه کرده است.
حین خواندن کتاب گاهى حس مى کردم مفاهیم اصلى بیش از حد بین فرهنگها جابجا شده و گاهى گوشه اى از آنها در این جابجایى، ناخواسته جا مانده یا جدا شده است. این موضوع گاهى ارتباط برقرار کردن با کاراکتر هاى داستان را سختتر میکرد. مى گویم سخت تر، از آن رو که نوع روایت داستان به گونه اى است که همیشه فاصله اى بین کاراکترها و مخاطب قرار مى دهد و اجازه ى ورود خواننده به این حریم را نمى دهد. همین سبک باعث شده این کتاب بین دو گونه ى مستند نگارى و رمان در تلاطم باشد.
در کل، بیشتر حجم کتاب لالایی به بازگویى زندگى مردم پیش از حاکمیت کمونیسم و پس از ترک ویتنام مى پرداخت و از آنچه من انتظار داشتم درباره ى جنگ ویتنام و امریکا بخوانم خبرى نبود. ولى نمى توان کتمان کرد که کتابى ارزشمند و دردناک بود.
چه کسى مى تواند ادعا کند دنیا در جنگ زیباست؟
قسمتهایی از متن کتاب
والدینم اغلب به من و برادرهایم یادآورى میکردند که پولى ندارند تا براى مان به ارث بگذارند، ولى الان فکر مى کنم که آنها خاطرات ارزشمندشان را به ما منتقل کردند و به ما اجازه دادند تا زیبایى غنچه دادن ویستریا، ظرافت سخن و قدرت تعجب کردن را درک کنیم. حتى بیشتر، آنها به ما پایى براى رفتن به سمت آرزوها، رویاهایمان و به سمت ابدیت دادند. تمام اینها توشه اى کافى براى ادامه ى زندگى مان به تنهایى بود. در غیر این صورت، ما بى هدف خود را درگیر انتقال دادن، بیمه کردن و مراقبت از اموال مان مى کردیم.
به عنوان یک کودک، فکر مى کردم جنگ و صلح متضاد هم هستند. از نظر من جنگ و صلح در واقع دو دوست هستند که ما را دست انداخته اند. هر زمان که به نفعشان است با ما مثل دشمن رفتار مى کنند، بدون اینکه به تعریف یا نقشى که ما براى شان در نظر گرفته ایم اهمیتى بدهند. شاید براى اینکه در مورد دیدگاه مان تصمیم بگیریم، نباید خیلى به ظهور یکى و یا دیگرى اهمیت مى دادیم.
وقتى به من گفتند که پسرم در دنیاى خودش محبوس شده است؛ وقتى تایید شد که او یکى از کودکانى است که با وجود اینکه نه کر است و نه لال، نمى تواند صداى ما را بشنود و با ما صحبت کند، من نه گریه کردم و نه ضجه زدم. او یکى از آن دسته کودکانى بود که ما باید از دور دوست شان مى داشتیم و لمس شان نمى کردیم، نمى بوسیدیم شانو به آنها لبخند نمى زدیم. چرا که ممکن است همه ى حواس شان به خاطر بوى پوست ما، شدت صداى ما، بافت موهایمان و یا ضربان قلب مان تحریک شود. احتمال داشت او حتى بتواند روزى کلمات دشوارى را با تمام سختى اش تلفظ کند، اما ممکن بود هرگز مرا با محبت، مامان صدا نزند. او هیچ وقت درک نخواهد کرد چرا وقتى براى نخستین بار لبخند زد، گریه کردم. هیچ وقت نخواهد دانست که به خاطر وجود اوست که براى هر ذره از شادى و شوق، شکرگزارى میکنم و من همچنان علیه اوتیسم خواهم جنگید؛ حتى اگر همین حالا هم بدانم که شکست ناپذیر است.
با اینکه رابطهها با خنده و شادى شکل مى گیرند، ولى با تقسیم داشتهها و تحمل سختى هاى ناشى از این اشتراک گذارى مستحکم مى شوند.