به گزارش فراتیتر، اگر با قلم جادویی هاروکی موراکامی آشنا باشید، میدانید که در آثار این نویسنده: گوسفندهای اسرارآمیز، فیلهایی که ناپدید میشوند، مردی که با گربهها صحبت میکند و… اتفاقات عادی به شمار میروند. اما کتاب چوب نروژی یک داستان عادی است و در آن هیچ خبری از جادو و جنبل و حوادث عجیب و غریب نیست.
برخی از خوانندگان موراکامی که به آثار او خو گرفته بودند، پس از انتشار این کتاب سرخورده شدند. اما موراکامی خود در مورد چوب نروژی چنین توضیح میدهد:
بسیاری از خوانندگان تصور کردند چوب نروژی از جانب من نوعی عقب نشینی بود، خیانت به آثارم که تاکنون پای حفظ سبک و سیاق آن ایستاده بودم؛ ولی برای شخص من موضوع کاملا برعکس بود: این یک ماجراجویی و چالش بود. هرگز داستانی چنین ساده و سرراست ننوشته بودم و میخواستم خودم را محک بزنم.
عنوان کتاب از یکی از ترانههای بیتلها – گروه انگلیسی راک اهل لیورپول بودند که گروه آنها شامل جان لنون، پل مککارتنی، جورج هریسون، و رینگو استار میشد و در دهه ۱۹۶۰ فعالیت موسیقی خود را آغاز کردند (+) – به اسم چوب نروژی (این پرنده پرواز کرده است) اخذ شده است که جان لنون و پل مک کارتنی آن را نوشته اند. از آهنگ چوب نروژی به کرات در رمان یاد میشود و آهنگ مورد علاقه یکی از شخصیتهای اصلی کتاب است.
داستان کتاب چوب نروژی
ماجرای این رمان در مورد تورو واتانابه است. شخصیتی آرام و کم حرفی که از دوران دانشجویی خود در دهه ۱۹۶۰ در توکیو یاد میکند و در مورد رابطه خودش با دو دختر – نائوکو و میدوری – میگوید.
پس از خودکشی کیزوکی، دوست مشترک واتانابه و نائوکو – آن هم بدون جا گذاشتن یادداشتی و یا بدون اینکه کسی از انگیزه او برای خودکشی خبر داشته باشید – واتانابه و نائوکو بیشتر به هم نزدیک میشوند و یک رابطه عاطفی میان آنها شکل میگیرد. اما فشار حاصل از این خودکشی روی نائوکو تاثیر زیادی میگذارد و او را دیوانه میکند. پس از این اتفاق نائوکو به یک آسایشگاه میرود و…
در زمانی که نائوکو در آسایشگاه است و میخواهد فاصله خود را با واتانابه حفظ کند، میدوری، هم دانشگاهی واتانابه وارد زندگی او میشود. دختری شاد و سرزنده که عاشق نحوه حرف زدن واتانابه است.
حال داستان اصلی چوب نروژی از اینجا آغاز میشود.
واتانابه عاشق نائوکوی زیبا است و در قبال او احساس مسئولیت میکند. دوست ندارد در این بحران روحی او را تنها بگذارد و به او پشت کند. اما از طرف دیگر، در غیاب نائوکو، بودن با میدوری را دوست دارد و از هم صحبتی با او لذت میبرد و…
واتانابه در قسمتی از کتاب، نامهای به رئیکو – دوست نائوکو در آسایشگاه – مینویسد و چنین میگوید:
همیشه نائوکو را دوست داشتم و حالا هم دارم. اما برای آنچه بین من و میدوری وجود دارد یک نهایت قطعی هست. این رابطه دارای نیروی مقاومت ناپذیری است که به آینده ام بستگی دارد. احساسی که به نائوکو دارم، عشقی است بسیار بی سر و صدا و ملایم و شفاف، اما احساسم نسبت به میدوری عاطفهای است یکسره متفاوت.
درباره رمان چوب نروژی
این کتاب یک رمان عاشقانه است. اما اشتباه نکنید، چوب نروژی فقط یک رمان عاشقانه ساده نیست، چوب نروژی یک رمان عاشقانه است که توسط هاروکی موراکامی نوشته شده و همین مهر تاییدی است بر این موضوع که چوب نروژی یک کتاب خاص و خواندنی است.
مهدی غبرایی بعد از شش سال توانست مجوز انتشار این کتاب را دریافت کند. ترجمه آقای غبرایی یک ترجمه بسیار خوب و روان است، اما نمیتوان سانسور شدید کتاب را نادیده گرفت. (در ترجمه مهدی غبرایی قسمتهایی که سانسور شده است با (….) مشخص شده اند.) البته داستان چوب نروژی به نحوی است که سانسور آن یک موضوع اجتناب ناپذیر است!
من از خواندن این کتاب لذت بردم و بسیار آن را دوست داشتم، اما به خاطر ممیزی کتاب، فکر نمیکنم هرگز آن را بازخوانی کنم.
پشت جلد کتاب چوب نروژی آمده است:
به رغم داستان سرراست و کلاسیک آن، همهی شخصیتها به نوعی آسیب روانی دیده، یا غیرعادیند و بدتر از همه نائوکو است.
داستان چوب نروژی با وجود همه تاریکیهایی که در آن دیده میشود، سرشار از عشق به زندگی و امید به آینده است.
جالب است بدانید چوب نروژی فقط در ژاپن ۱۲ میلیون نسخه فروش داشته است.
این کتاب در ژاپن بین جوانان محبوبیت زیادی دارد و موراکامی را در کشور خود به یک نویسنده پرفروش تبدیل کرده است. در کتاب چوب نروژی ردپای کتاب گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتز جرالد (رمان محبوب واتانابه و هاروکی موراکامی) و کتاب ناتور دشت سلینجر (رمان دلخواه نویسنده که خود به زبان ژاپنی ترجمه کرده) و بسیاری از رمانهای جذاب قرن ۱۹ و ۲۰ دیده میشود.
قسمتهایی از متن کتاب چوب نروژی
به فکر افتادم در مسیر زندگی چه چیزهایی را از دست دادهام؛ زمانی که برای همیشه از دست رفته، دوستانی که مرده یا ناپدید شدهاند، احساساتی که هرگز باز نخواهم شناخت.
اما مرگ واقعیت مسلم بود، واقعیتی جدی، و مهم نبود که چطور نگاهش کنی. من که در چنبرهی این تناقض خفقان آور گیر کرده بودم، مدام در دایرهای دور میزدم. حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم چه روزهای عجیبی بود. در میانهی زندگی همه چیز دور مرگ میچرخید.
کتاب زیاد میخواندم، اما نه خیلی متنوع: دوست داشتم کتابهای دلخواهم را چند بار بخوانم.
اگر فقط کتابهایی را بخوانی که همه میخوانند، فکرت هم میشود مثل آن ها.
سه ماه تمام هر هفته با یکدیگر قرار میگذاشتیم. همه جا رفتیم و از همه چی حرف زدیم و خیلی ازش خوشم آمد. وقتی با او بودم، حس میکردم سرآخر زندگی به من برگشته. تنها بودن با او به من احساس آرامش معرکهای میداد: همهی آن ماجراهای هولناکی که به سرم آمده بود از یادم میرفت.
قبول نداری خیلی معرکه است که از شر همه چی و همه کس خلاص شوی و بروی جایی که هیچ کس تو را نشناسد؟ گاهی دلم میخواهد همین کار را بکنم.
اگر در تاریکی قیرگون گیر بیفتی، تنها کاری که میتوانی بکنی این است که سفت و سخت بنشینی تا چشمانت به تاریکی عادت کند.
هیچ حقیقتی نمیتواند غمی را که در فقدان عزیزی احساس میکنیم برطرف کند. تنها کاری که از دستمان برمی آید، دیدن آن تا انتها و آموختن چیزی از آن است، اما چیزی که میآموزیم در رویارویی با غم بعدی که بی هشدار میآید کمکی به ما نخواهد کرد.