از آلیسِتر مَکلاود فقط هفده داستان کوتاه و یک رمان منتشر شده که از بهترین آثار ادبی کشورش به شمار میروند. آلیس مونور (که خود نویسندهای برجسته است) درباره نوشتههای مکلاود میگوید: «سخت است بتوان کسی را تصور کرد که قادر باشد مثل آلیسِتر مَکلاود خواننده را سِحر کند.»
کتاب جزیره
پیش از هرچیز شاید بد نباشد اشاره کنیم که کتاب جزیره شامل گفتوگوی فصلنامه نقد و بررسی کتاب اسکاتلند با آلیستر مکلاود نیز میباشد که در آخر کتاب آمده است اما اگر قبل از مطالعه داستانهای کتاب آن را بخوانید دید بهتری از ذهنیت نویسنده و نوشتههای او به دست میدهد.
اولین داستان کتاب به تاریخ یک هزار و نهصد و شصت و هشت است، وقتی که والدین درس خواندن و مطالعه را اتلاف وقت میدانستند و بُرد و پیشرفت را در انجام کارهای یدی. مثلا در این داستان مادر کتاب خواندن را یک جور «وقتتلف کنی تمام عیار» میداند. کارهای یدی اما دو چیز است، یا باید در سیاهیهای معدن کلنگ بزنید و پیش بروی یا باید در طوفانها و تلاطم دریای مواج ماهیگیری کنید. دو شغلی که طبیعت را از بین میبرد، دو شغلی که اکوسیستم را بر هم میزند، حال این مشاغل راه حلی است برای ساکنین این شهر برای فرار از فقر و تهیدستی.
چه بسیار پدران و فرزندانی که در تونلهای معدن جان باختند و مدفون شدند، چه تعداد پدر و فرزندانی که دریا آنها را به کام خود کشید و پس از مدتی لاشهای متلاشی را به بازماندگان پس داد. حال نسلی نو در پی تغییر و گذر از این آبها دارند، بروند و تحصیل کنند و مشاغلی دیگر را برای خود و آیندهشان برگزینند.
تعدادی از داستانها از زبان همین فرزندان است، لحن و نثر داستانها هم بسته به راویاش که در همه داستانها اول شخص است تغییر میکند. این فرزندان از عدم درک میگویند، از تفاوت دیدگاه، از تفاوت نگرشها، از زندگی در خانوادههایی پرجمعیت که حداقل یکی دو نفرشان یا در معدن و یا در دریاها کشته شدهاند، چرا؟ مگر کارِ دیگری نمیتوان کرد؟ مگر دنیا بر پایه همین دو شغل در حال گذران است؟ چرا فرزند باید ادامهدهنده همان شغل پدر باشد؟
در طرف مقابل چند داستان راویانش متفاوت است و آن پدر است، پدری که همه سختیها را به جان میخرد، از صبح تا شب در تونلها کلنگ میزند و دوده استنشاق میکند تا خانوادهاش را نگهداری کند. سالها دوری از زن و فرزند را متحمل میشود و خم به ابرو نمیآورد و در نهایت در کهنسالی از فرزندان انتظاراتی دارد، انتظاراتی به حق. دل کندن از آن شهر و جزیره برایشان سخت و غیرممکن است چون برای ساختنش جانها دادهاند و زخمها خوردهاند و سختیها کشیدهاند.
بنابراین اگر بخواهیم یک نتیجهگیری کلی از داستانهای کتاب داشته باشیم باید اشاره کنیم که اغلب داستانها در فضای خانواده شکل گرفتهاند و اختلاف میان نسلها، افکار و عقاید متناقض میان اعضای خانواده که نمونهای ساده و نماینده یک اجتماع هستند را نشان میدهد. فرزندانی که به اجبار والدین شغل و انجام کارهای یدی را مقدم بر تحصیل و آموزش میدانند، امیال و آرزوهایی که سرکوب میشوند و همچنین سنتها و تعصبهایی که گرچه تغییر شکل میدهند اما ریشهکن نمیشوند.
مرگ نیز در کتاب امری روتین است، آنقدر نویسنده مرگهای سهلانگارانه و به قول خودمانی مُفت را روایت میکند که از سهمناکیِ آن کاسته میشود، مردمانی که به سادهترین شکل ممکن و شاید بر سر اجبار جان دادهاند.
خواندن جزیره باعث شد که تنها رمان این نویسنده را که خوشبختانه به فارسی هم ترجمه شده (تحت عنوان غمهای کوچک) در اولویت خواندن قرار بدهم و البته سراغ ادامه داستانهای کوتاه یعنی کتاب دومین بهار بروم.
جملاتی از متن داستانهای کتاب جزیره
حتی هنوز هم مواقعی هست که ساعت چهار صبح با این ترس شدید بیدار میشوم که خواب ماندهام، مواقعی که خیال میکنم پدرم در اتاق پایین پلههای فرورفته در تاریکی منتظرم است یا مردهایی که به ساحل میروند به پنجرهام سنگریزه پرتاب میکنند و توی دستهایشانها میکنند و بیصبرانه پاهایشان را گرومپ گرومپ روی زمین سفت یخزده میکوبند. مواقعی هست که من، بیرون آمدهونیامده از تخت، کورمال کورمال دنبال جورابم و منمن کنان دنبال کلمات میگردم و بعد متوجه میشوم که به طرز مسخرهای تنها هستم، که هیچکس پای پلهها منتظرم نیست و هیچ قایقی بیتاب کنار اسکله در آبها شناور نیست. (از داستان قایق)
از گوشهی درِ توری، پدرم را دیدم که داشت به اتاق خودش میرفت؛ روی پاشنهی یکی از پاهایش که توی چکمهی لاستیکی بود چرخید و با آن چشمان آبیاش، که مثل بلور یخ زیر برف موهایش برق میزدند، مادرم را نگاه کرد. صورتش که معمولاً گلگون بود حالا درهمرفته و رنگپریده شده بود و نشان از عمق خستگی مردی شصتوپنجساله داشت که در روزی از روزهای ماه اوت یازده ساعت با آن چکمههای لاستیکی به پایش کار کرده بود و لحظهای از ذهنم گذشت که اگر، در همان حال که با آن ماهیهای خالخالیِ مسخره در دستم آنجا روی ایوان ایستاده بودم، پدرم مادرم را میکشت، من چه کار باید میکردم. (از داستان قایق)
و شاید بهتر باشد جایی داشته باشی که بروی حتی اگر از آن بیزار باشی؛ و همین حالت دوم است که حالا پدرم را بیشتر و بیشتر عصبی و مضطرب میکند، چون او همیشه از بدنش مثل ماشین کار کشیده و همیشه با آن تختگاز رفته و حالا که بدنش، خسته و زخم خورده، بیمصرف مانده، فقط میتواند برای عمل جنسی به کارش بگیرد و یا برای پیادهرویهای نفسگیر در کنار ساحل یا در دل تپهها. (از داستان تاریکی بیکران)
آنها چیزی جز انبوهی ماهی قرمزِ یکسان نیستند که زندگیهای یکسان و درکناپذیرشان را درون زندان شیشهایِ تُنگشان سپری میکنند و مردمِ توی خیابان هم من را تقریباً به همین ترتیب پشتِ شیشهٔ تُنگِ خودم میبینند و من هم دیگران را در ماشینهای «پلاکخارجی» شان به همین ترتیب دیدهام؛ و این آن نوع قضاوتی است که خودِ من هم مرتکبش شدهام و با همهٔ اینها به نظر میرسد که نه این آدمها و نه این مرد بههیچوجه آدمهای نامهربانی نیستند و درکنکردن لزوماً بهمعنای سنگدلبودن نیست. (از داستان تاریکی بیکران)
یکی از غروبهای تابستان است و من ده سالهام و با پدر و مادرم سوارِ قطاری که با سرعت تمام به سمت منتهاالیه شرقیِ نووا اسکوشا میرود. پدرم هیجان زده میگوید: «حالا دیگه هر لحظه ممکنه ببینیش، الِکس… از پنجره بیرون رو نگاه کن، هر لحظه ممکنه ببینیش.» پدرم در راهروی بین صندلیها ایستاده، دست چپش را به جاچمدانیِ بالای سرش گرفته و روی من خم شده و روی مادرم که کنار پنجره نشسته است. دست راستم را در دست راستش نگه داشته و وقتی سر بالا میکنم، نگاهم اول به سفیدیِ جلوی پیراهنش میافتد که بالای سرم قوس برداشته و بعد به خطوط ظریفِ صورتش و آبیِ چشمانش موهای مجعدِ سرخگونش. (از داستان بازگشت)
بعضی وقتها سخت است حرف زدن، چه با نوشیدنی چه بدونِ آن؛ سخت است توفیق پیدا کردن در کارِ حرف زدن. ساکت و آرام نشستهایم و همچنان به صدای تلقتلوقی که باد راه انداخته گوش میدهیم؛ نمیدانیم از کجا شروع کنیم یا چطور شروع کنیم. لیوانها دوباره پُر میشوند. (از داستان هدیه گمشده نمکین خون)
آه که چقدر دوست داشتم راهم را واضحتر میدیدم. منی که هیچوقت رازِ مه را درنیافتم. شاید میخواهم آن را در شیشهای حبس کنم، مثل پروانههای زیبای دوران کودکی که هر بار، هرچقدر هم که روی درپوشهای زندانشان با میخ منفذ درست میکردیم، باز میمُردند و بخارهایی از زندگی و مرگشان بهجا میگذاشتند. (از داستان هدیه گمشده نمکین خون)
آن بالا، روی تیرکهای انبار علوفه آن بیرون، پدربزرگم با سیاهترین جوهر ممکن اینها را نوشته است: «ما فرزندانِ ناامیدیهای خویشیم، فرزندانِ جزیره اسکای و رام و جزیرههای برا و تایری.» (از داستان داهی به دماغه رنکین)
با زن و بچههایمان هم خداحافظی کردهایم و من آنها را بوسیدهام و توی چشمهایشان نگاه کردهام و بابت همهٔ چیزهایی که نگفتهام یا نکردهام و بابت ناشی بودنم در برقراری ارتباط، هم آشکار و هم پنهان توی دلم، گریه کردهام. نتوانستهام که، به قول جوانها، «حق مطلب را ادا کنم.» و شاید دیگر هیچوقت هم نتوانم. (از داستان رختبربستن تابستان)