به گزارش فراتیتر، خالد حسینی «بادبادکباز» را زمانی مینویسد که کشور افغانستان یک جوّ سیاسی متغیر را از دههی ۱۹۷۰ تا حملات ۱۱ سپتامبر و پس از آن تجربه کرده است. بادبادکباز داستانِ عجیب و پیچیدهی دوستی میان امیر (پسر یک تاجر ثروتمند) و حسن (پسر خدمتکارِ پدر امیر) است تا زمانی که اختلافات فرهنگی و طبقاتی و آشفتگیهای جنگ آن دو را از هم جدا میکند.
حسینی سرزمین مادریاش را طوری برایمان زنده میکند که پس از حملات ۱۱ سپتامبر، رسانههای خبری هرگز نتوانستند این حقایق را بازگو کنند. او زندگی مردم عادی را به ما نشان میدهد که مانند ما غذا میخورند، میخوابند، عبادت میکنند، عاشق میشوند و به دنبال رؤیاهای خود هستند. این داستان روایتگر رازهای سربهمُهر، عشق پایدارِ دوستی و قدرت دگرگونکنندهی بخشش است.
قسمتهایی از کتاب
آیا اصلا داستان کسی به پایان خوش میانجامد؟ هر چه باشد، زندگی فیلم هندی نیست که همه چیز به خیرو خوشی تمام شود. افغانها دوست دارند که بگویند زندگی میگذره بی اعتنا به آغاز و پایان، زندگی مثل کاروان پر گرد و خاک کوچ کنندگان آهسته آهسته پیش میرود.
بابا گفت: “فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. ” اگر مردی را بکشی، یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی، حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی، حق را از انصاف میدزدی. میفهمی؟
ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.
گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت:، چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
درون مایه این رمان
این رمان از مشکلات یک کشور رنج کشیده میگوید. از دید نژادی نسبت به هم از رسوم سنتی اشتباه از زندگی طبقاتی از جنگهای خانمان سوز که رنگ انسانیت را از یک کشور میشوید و برای لقمهای نان باید جان داد یک سرنوشت سرتاسر زجر برای کودکان از زجرهای جنسی تا زجرهای روانی از مشکلات پناهجویان میگوید از غربت از بی توجهی از دردهای خاموش میگوید.