۲۲۰۰
دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۷
تعداد بازدید : ۴۳۱
صفحه نخست عمومی

یک تکه کتاب

سووشون روایت عشق و فداکارى است. روایت یوسف‌ها که براى استقلال این مرز و بوم جنگیدند، روایت سیاوش‌هایى که خونشان به ناحق زمین را سرخ کرد و روایت زرى‌هایى که تا ابد داغى بر سینه خواهند داشت، به رنگ خون، به لطافت عشق و از جنس فداکارى.
به گزارش فراتیتر، داستانِ سووشون در بحبوحه‌ى جنگ جهانى دوم روایت مى‌شود، آنگاه که نیروهاى انگلیسى وارد مرزهاى جنوبى ایران شده‌اند و سواى از اعلامِ بى طرفى ایران، بدون خون و خونریزى مملکت را تصاحب کرده‌اند.

مدخل ورودى داستان قطعه‌اى است کوچک از تمامِ آنچه خواننده مى‌بایست تا انتها بداند. جشن عروسى دختر حاکم است و همه دعوت شده‌اند. زرى و یوسف هم که کاراکترهاى پیش برنده‌ى داستان هستند در این جمع حاضرند. یوسف با دلخورى و زرى با نگاهى نقادانه مجلس را از نظر مى‌گذرانند. ناهمگونىِ مجلس عقد از همان ابتدا توى ذوق می‌زند! مدعوین که نیمى بیگانه‌اند با لهجه‌ى غریب خود مضحکه‌اى به پا کرده‌اند. خوش خدمتى صنف نانوا بیشتر از همه چشم‌ها را به خود مى‌خواند. نان سنگکى به آن بزرگى آن هم در میانه‌ى قحطى، درست وقتی‌که نیمى از مردم شهر نان خشکى ندارند که سق بزنند.

یوسف اربابى است آگاه، تحصیلکرده در فرنگ و سرد و گرم روزگار چشیده است. با دیدن این شوربا ذهنش بهم می‌ریزد، او که همیشه در مقامِ معلم و مراقبِ رعیتش بوده نمی‌تواند این قبیل بزرگنمایى‌ها را تاب بیاورد. سخنانى که بین یوسف معترض و زرى رد و بدل مى‌شود نمونه‌اى تکرار شونده است که تا یک سوم انتهایى داستان ادامه مى‌یابد.

یوسف از وضع موجود به تنگ آمده، تمام زمینداران و ارباب‌ها براى سود بیشتر، آذوقه و محصولِ مازاد خود را به قواى بیگانه مى‌فروشند، اما در این میان این یوسف است که صداى مردم شده، که بیداد را بر نمى‌تابد و حاصر نمى‌شود در انبارهاى غله‌اش را بر اجنبى بگشاید آن هم در شرایطى که مردم چند شبانه روز چیزى براى خوردن ندارند. از طرفى خان‌هاى قشقایى قصد دارند تا از طریق معامله‌اى با قواى انگلیس براى به پا خاستن علیه حکومت مرکزى سلاح تدارک ببینند. یوسف و همفکرانش چنین آشوبى را در میانه‌ى این قحطى و آشفتگى صلاح نمى‌دانند. دیدگاه یوسف خط تلاقىِ چندین دیدگاه مختلف است و شاید همین امر باشد که از او سیاوش مى‌سازد.

از سویى دیگر باید دنباله‌ى خط فکرىِ راوىِ داستان، زرى را پى گرفت. داستان از میانه‌ى ذهنیات و ادراکات زرى روایت مى‌شود. هم اوست که از گفته اعتراض گونه‌ى شوهرش در مجلس عقد بیمناک مى‌شود. زرى که با رویه‌اى محافظه کارانه از شوهرش مى‌خواهد جوانب احتیاط را رعایت کند، اندکى بعد از سوى شوهر و پسرش، ترسو خوانده مى‌شود. این زن که در پى حفظ حریمِ امنِ خانه‌اش است، از دنیا هیچ نمى‌خواهد جز آرامش و امنیت. اما ناگزیر است با شوهرش همپا شود، چه آنکه یوسف مسئولیتى بزرگ‌تر از زرى بر شانه دارد و در قبال رعایایش احساس وظیفه مى‌کند. چهار چوب امن یوسف حریمى است که مى‌باید به دورِ رعایایش کشیده شود.

نگاه زنانه و سرشار از احساساتِ نویسنده در مواجه‌ى شخصیت زرى با دنیاى پرآشوبِ قبل و بعد از شوهرش، گذر از روان رنجورىِ بر آمده از فقدانى که براى او اتفاق مى‌افتد، درک متفاوت او از مسایل سیاسىِ جهان اطرافش در انتهاى داستان، از سووشون اثرى بى‌بدیل ساخته است.

زرى که در ابتدا محافظه کارانه تمام کوشش خود را براى حفظ امنیت خانواده به کار مى‌برد، در انتهاى داستان، با جهان بینى‌اى نو پا جاى پاى شوهرش مى‌گذارد و سیاوش‌وار به دور از ترس به اسقبال خطر مى‌رود. او که با بزرگترین ترسش روبه‌رو شده دیگر بیمى از هیچ فقدانى ندارد. از این رو ختمِ خط داستانى در صحنه‌ى تشییعِ پیکر یوسف در شهر نمودِ بیرونىِ تغییر جهان بینىِ زرى است. آنگاه که با برادرشوهرِ خودفروخته‌ى خود رو در رو مى‌شود و حاضر نیست حتى یک قطره از خونِ این قربانىِ مقدس پایمال شود.

جملاتی از متن رمان سووشون

بعضى آدم‌ها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوه‌شان حسد مى‌برند. خیال مى‌کنند این گل نایاب تمام نیروى زمین را مى‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و ترى هوا را مى‌بلعد و جا را براى آن‌ها تنگ کرده، براى آن‌ها آفتاب و اکسیژن باقى نگذاشته. به او حسد مى‌برند و دلشان مى‌خواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلا نباش. (رمان سووشون – صفحه ۱۴)

خوب که فکرش را مى‌کنم مى‌بینم همه‌ى ما در تمام عمرمان بچه‌هایى هستیم که به اسباب بازى‌هایمان دل خوش کرده‌ایم و واى به روزى که دلخوشی‌هایمان را از ما مى‌گیرند، یا نمى‌گذارند به دلخوشی‌هایمان برسیم. (رمان سووشون – صفحه ۶۷)

خاندانم که بر باد رفت یوسف برایم نوشت. خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ‌کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند. سعی کن خودت پا شوی. (رمان سووشون – صفحه ۷۷)

آدم با کسى در زندگی‌هاى قبلى دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هى به دنیا مى‌آید تا او را پیدا کند. فراق مى‌کشد و انتظار مى‌کشد، وقتى پیدایش کرد و شناختش مگر مى‌تواند ولش کند؟ (رمان سووشون – صفحه ۷۸)

آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعه خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده. (رمان سووشون – صفحه ۱۴۶)

ما غیر از آرزوهاى بزرگ تقصیرى نداشتیم. (رمان سووشون – صفحه ۱۷۹)

اگر آدم گناه کرد و موفق شد، آن گناه به عقیده خودش و دیگران گناه نیست، ولی اگر موفق نشد، آن وقت گناه گناه است و باید جبرانش کرد. (رمان سووشون – صفحه ۱۸۳)
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: